هوممم

هنوز هم سیاهی دلم از سپیدی دنیایتان پاک تر است

...

آسمان هست
من هستم
مثل یک پرستوی مهاجر با حسی غریب
اما نه برای او و نه برای هیچکس
در کنار این مردم
شاید حضور صدایی نتواند نگاههایی چنین سنگین را جا به جا کند
شاید برای باور وجودم اثباتی لازم باشد
اما من وجود دارم
برای تنهایی دیوارهای اتاق
برای انتظار قلبهای بدون عکس
برای ترک خوردگی روح باغچه
من هستم با قلبی شکسته اما در حال تپیدن جدا از همه بودنها
همانطور که آسمان هست

زندگی هی

ﺣــــﻮﺍﺳﺖ ﺑـﮧ ﺩﻟﺘــ ﺑﺎﺷﺪ . . .

ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫـ ــﺮ ﺟﺎﯾـﮯ ﻧﮕــﺬﺍﺭ !

ﺍﯾــﻦ ﺭﻭﺯﻫــﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻣﯿــ ﺪﺯﺩﻧﺪ . . .

ﺑــﻌﺪ ڪﮧ ﺑﮧ ﺩﺭﺩﺷـــﺎﻥ ﻧـﺨــﻮﺭﺩ

ﺟـﺎﯼ ﺻـــﻨﺪﻭﻕ ﭘـﺴﺘـــ

ﺁﻧــ ــﺮﺍ ﺩﺭ ﺳﻄﻞ ﺁﺷـــﻐﺎﻝ ﻣﮯ ﺍَﻧﺪﺍﺯﻧﺪ !

ﻭ ﺗــﻮ ﺧﻮﺑــ ﻣـﯿﺪﺍﻧﮯ

ﺩﻟﮯ ﮐﻪ ﺍَﻟﻤﺜﻨﮯ ﺷﺪ! ﺩﯾــﮕﺮ ﺩِﻟــــ ﻧﻤـﯿ ﺸﻮﺩ ...


برای علی

علی

دلم برات تنگ شده با این که دیروز رفتی

با تو هستم

چون میدونم قراره وسط راه ولم کنی

 

ترجیح میدم همین اول راه

 

خودم خودمو ول کنم

 

تا بعدا نیازی به نخ سوزن نداشته باشم


( با تو بودم ... )