...


زنگ آیفون رو زدم.با تاخیر جواب داد:

+ کیه؟

منم

+ بیا تو! من تو اتاق خوابم.دستم بنده!

آخرین کام سیگارم را گرفتم.ته سیگار را انداختم و رفتم تو...! آروم ، آروم داشت برف می بارید.حیاط رو که رد کردم رسیدم به دالان خونه! مثل همیشه با زحمت زیاد کفشام رو در آوردم و وارد شدم...

تا وارد راهرو شدم ، چشمم به مانتوی قرمز رنگش افتاد که روی زمین افتاده بود.همیشه از تنگ و کوتاه بودنش می نالید و من هم مجبور بودم همیشه از تنگ و کوتاه بودنش بنالم!! نالیدن های الکی ...

چند قدم آن ور تر وسط مهمان خانه ، دیدم تاپ شلوارک سفید رنگش افتاده است.کم کم داشتم مشکوک می شدم.راه اتاق خواب را در پیش گرفتم...

اول راهروی ورودی دیدم سوتینی سبز رنگ روی زمین خودنمایی می کند.کم کم داشت ضربان قلبم ، همگام با سایر اعضای بدنم بالا می رفت...! حس خوبی بود و این حس هرچه به اتاق خواب نزدیک می شدم به سمت بهتر شدن پیش می رفت.

در اتاق خواب نیمه باز بود و جلوی در یک تکه ی دیگر از پازل ذهنم افتاده بود ، یک شورت سبز رنگ که فقط در تاریکی شبها ، برای مدت کوتاهی زیارتش می کردم.عجب خوش رنگ بوده و ما نمی دانستیم! پازل ذهنم تکمیل بود و همه ی شبهاتم بر طرف شده بود...آب دهانم را آرام قورت دادم و در را به آرامی باز کردم...

احساس می کردم چشمانم دارند به استقبال چیز خوبی می روند.آری! خودش بود.تنها بود...! یک پالتوی کلفت و گشاد و یک کلاه و شال گردن بی ریخت پوشیده بود و داشت لباسهایی را که از روی بند آورده بود ، تا می زد.

رو کرد بهم و گفت:

+ سلام عزیزم! کاش لباسهایی که تو راه از دستم افتاده بود رو با خودت می آوردی!

بغض ، گلویم را می فشارید...

...................................................................................................................

+ تخیلی است! ولی هر تخیلی ریشه در واقعیت و عقده هایی دارد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد